شنبه، تیر ۳۰، ۱۳۸۶

عشق و دستبد

دوستم در بیمارستان است.
مردی به نام شوهر، با لگد به پهلویش، شکمش زده و خون در میان یکی از دنده هایش لخته شده.
به همین سادگی . نگاهش کنید، دو خط هم نشد این همه ظلم و رنج، نه حتی به اندازه تمام دردی که از صبح به خاطرش می نالید. نشسته ام پاي تلفن منتظر. دوست ديگرم در ايران باید به بیمارستان برود.
دیشب بود که با بغضی در گلو ماجرا را تعریف کرد. گفتم شکایت کند. گفت: تنهاست. گفتم: با همیم.
صبح از دادسرا به کلانتری، از کلانتری به پزشکی قانونی و از پزشکی قانونی به کلانتری رفته.
تمام مدت می گفت درد دارد. گفتم شاید خونریزی داخلی کرده ای. سطح شکمش کبود نبود.
خانم دکتر پزشکی قانونی با لحنی بی تفاوت گفته: فقط جاهایی که کبود و زخم است نشان بده.
گفته: درد دارم.
خانم دکتر پزشکی قانونی با لحنی عصبانی گفته: به یک جراح مراجعه کن. من فقط می توانم در مورد جاهایی که کبود است و زخم بنویسم.
هفته پیش، اولین بار، شوهر او را زد. موهایش را کند. تا مرحله پزشکی قانونی هم رفت اما توصیه کردند تا همینجا کافی ست.
گریه اش گرفته بود. می گفت: خانم دکتر پزشکی قانونی از من پرسیده فقط همین؟ می گفت: یعنی چه فقط همین؟
گفتم: یعنی چقدر شوهرت مهربان بوده که با زرنگی تمام جوری کتکت زده که جایش نمانده.
می گفت: سرم را به میز کوبید، چندین بار. می دانم که مواد هم مصرف می کند.
می گفت: 10 روز و گاهی 20 روز یکبار می آید خانه.
یاد دختر جوانی افتادم که شوهر، سرش را به دیوار کوباند و چندی بعد، دختر با شنتی در سر زندگی می کرد. پدرش دق کرد و کوتاه زمانی ست که روزشمار پایانی زندگی خودش هم آغاز شده است.
امروز از صبح در دادسرا و کلانتری می چرخیدند. برای عریضه و تمبر و معاینات پزشکی قانونی و عکس، ده هزار تومان خرجش شد. بماند هزینه تاکسی و ... .
و وقتی به خانه رسید دیگر پولی برای خرید پوشک بچه هایش نداشت. بچه هایش.
به وکیلي در ايران تلفن زدم. گفت نمی تواند خانه را ترک کند بی آنکه به او اتهام عدم تمکین را بزنند.
دوستم از ايران گفت برایش استشهاد نامه نوشتم. به در خانه همسایه روبرویی، حاج خانم مومن و خدا ترس رفتیم که می گوید دوستم را بسیار دوست دارد و بچه هایش را. گفت: دلم برایت تکه تکه شد و برای بچه هایت. ترسیدم که در بزنم و دخالت کنم.
گفتم: دیروز که گذشت اما حالا می توانید کمک کنید. فقط امضا کنید که صدای فریادهای او را شنیده اید.
گفت: نه، من چیزی ندیدم. من می ترسم. مرا وارد این جریان نکنید.
دوستم با لحنی ملتمسانه گفت: کاری با شما ندارند. شما که صدا را شنیدید لطفا شهادت بدهید.
همسایه گفته: نه،... .
می گفت: درد دارم.
می گفت: این دوبار که پایم به اینجا کشیده شد، هر بار با خودم فکر کردم که چرا؟ آن همه ادعای عشق چه شد؟
آن سالهای دویدن برای به دست آوردنم؟ آن همه اشکی که از چشمانش روان بود؟
تلفن زنگ می زند. چیزی درونم فرو می ریزد. کسی می گوید دوستم در بیمارستان است. و من همه آنچه كه او در ايران در حال تحمل است حس مي كنم : همهمه سرباز کلانتری، نگاههای شهوت زده سرباز دادسرا، زنان کتک خورده پزشکی قانونی، مثل فیلمی ناتمام در جلوی چشمانم تکرار می شوند. کمی هوا می خواهم.
میان اتاقم نشسته ام. دفترچه تاثیر قوانین در زندگی زنان را روبرویم گذاشته ام و برگه بیانیه اعتراض به قوانین تبعیض آمیز علیه زنان را که دوستم امضا کرده است.
گوشی ام زنگ می زند. صدای زنی از خواستگاری می گوید. طعم تلخی، حلقم را تیره می کند.
بیانیه جمع آوری یک میلیون امضا برای اعتراض به قوانین تبعیض آمیز علیه زنان را بار دیگر نگاه می کنم. چشمانم نمی خوانند. انگار کسی در جایی از وجودم فریاد می زند و چیزی بر دیوارهای بسته فرود می آید.
دوستم می گوید درد داد.
و من قاب خالی آروزهای دختری را بر دیوار می بینم که چهار گوشه اش را به نام قانون میخکوب کرده اند.
بیانیه اعتراض به قوانین تبعیض آمیز علیه زنان را در کیف می گذارم تا دیگر روز آغاز کنم گفتن و گفتن از آنچه بر دوستانم می رود. اینبار با صدایی رساتر و با یادآوری لحظه لحظه ی خاطرات امروزم
.