یکشنبه، آبان ۰۷، ۱۳۸۵

تصوير يك زناشويى

بيچاره دخترك! در توكيو بخت با او هيچ يار نبود. وقتى ديدمش، خيال كردم يك پسربچهء چاق و زشت است. تقريبا ده ثانيه طول كشيد تا متوجه شدم يك دختر است ـ بيست ساله تقريبا. سخت مى شود سن و سال خانم هاى ژاپنى را حدس زد.وقتى كشف كردم آن موجود دختر است، قلبم تپيدن را فراموش كرد.
قدش بود يك متر و هفتاد و پنج و وزنش بود صد و نمى دانم چند كيلو. كسى همراه او بود كه قيافه و جنسيتش را به كل فراموش كرده ام. چون، وقتى فهميدم اين موجود يك دختر است، چيزها و اشخاص ديگر همه اهميت خود را يكباره از دست دادند.او شلوار جين پوشيده بود و يك تى شرت سفيد. نمى دانم چرا لباس هاى تنش را وصف مى كنم. لباس هاش اصلا اهميت ندارد. اينها همه كلمات پوچ است. احتمالا لباس هاى او را با اين قصد ناخودآگاه وصف مى كنم كه مجبور نشوم چيزى را بنويسم كه قصد دارم بنويسم.وقتى دخترك از كنارم رد شد، لبخند زد و من ديدم دندان هاى جلوش به كل ريخته است. دهانش فقط يك حفرهء صورتى بود در قارهء آسيا.مى دانم انسان هايى بدبخت تر از اين دخترك در دنيا پيدا مى شوند، و دخترك احتمالا كس و كارى داشت و دوستانى داشت كه مى توانند به يك دختر چاق و زشترو محبت كنند و او را دوست بدارند ـ دخترى كه شبيه يك پسربچهء زشت است و دندان هاى جلوش هم به كل ريخته و احتمالا يك روز اين دختر هم شوهر مى كند به مردى كه خاطرخواه دختران زشترو و بى دندان است.شايد اين دختر شبيه شما باشد كه اين داستان را مى خوانيد و شايد شما خواهر يا برادر دوقلوى او هستيد و ممكن است گاهى نتوانيد خود را از او بازشناسيد و براى همين گاهى گيج مى شويد و براى پيدا كردن هويت گمشده تان سعى مى كنيد به اين نكته پى ببريد كه كى به كيست و اصلا دنيا دست كيست

هیچ نظری موجود نیست: