پنجشنبه، مهر ۱۳، ۱۳۸۵

زیر درخت به بهانه خاطرات یک گلدان يا ...

دلم امروز هوای ایران و خاطراتم را کرده است ، زیر درخت به بهانه خاطرات یک گلدان یا یکماهگی مریلا یا تنهایی دونده یک دو استقامت یا دلتنگیهای کودکی یا نگرانی همراهی و یا فقط به بهانه نشستن زیر درخت :
سالها پیش ، فکر کنم اردیبهشت 61 به بهانه مناسبتی ( زندگی من پر از این بهانه هاست ) گلدانی هدیه گرفتم . این گلدان بود ، گاه در اتاق من ، گاه در اتاقهای دیگر و همراه با گلی یا گیاهی سبز و همیشه شاید به شوخی سراغ آنرا از مادر می گرفتم که گلدان من کجاست ؟ مواظبش باشید . میدانید که مال من است ؟ .... این گلدان بود ، آنروز که قرار شد خانه پدری را ترک کنم ، مادرم در کنار دیگر وسایلم گذاشتش و گفت گلدانت ، یادت نرود . گلدان باز همراهم شد ، در خانه جدید و زندگی جدید . این گلدان هنوز هم هست و معمولا گیاهی سبز در آن شاید آرام نشسته است . دوشب پیش ، آنکه گلدان را هدیه داده بود تماس گرفت و هنوز پس از سالها نیامده گفت که درلوس آنجلس هست و دارد برمیگردد ایران و تازه امروز رد مرا پیدا کرده و بیا فرودگاه ببینمت . واقعا نمیدانم نمیتوانستم بروم فرودگاه ویا نخواستم که بروم ولی اینهم بهانه بود تا من مرور کنم سالهای گذشته را ، انوقتها که در حیاط قدم میزدم در میان آنهمه ازدحام . زیر ورقه ها ، طولانی تر از اصل امتحان می نوشتم ، گاه چندین صفحه و معمولا شبها بود و همراه با نوار گوگوش که بهداد با خجالت و تردید به من داده بود و نمیداند که سالهاست گوش میکنم و با من هست . صدای گوگوش و یاد بهداد و جویندگانش و آن صبحی که قرار بود برای اولین بار مطالب ان بر دیوار نصب شود و همراهی پدر با بهداد و شعرهایی که برایم از شاعران نو می آورد و نمیدانست که من بعضی ها را نمی فهمم و از او یاد میگیرم . از فیلم هایی که میگفت و فیلمهایی که بعدها با هم دیدیم و سینما پارادیزو و شبهای جمعه با بلیطهایی که او برایم میگرفت ، و روزبه ، آن شبی که میرفت و همه با هم به بدرقه رفتیم و آن آخرین دیدارها که حدس میزدم ، آخرین باشد و آخرین حرفها و تلفنی که فردای رفتنم از ایران بود ، حدود ۷ صبح بود که زنگ زد و اولین کسی بود که تبریک می گفت و ستاره ، آخرین بار چند ماه پبش در نمایشگاه کانن دیدمش و همان دیدار کوتاه چه لذتی داشت برای من و مطمئنم که او اینرا نمیداند . هنوز ۲ کارتی که به بهانه ای برایم مفصل نوشته دارم و شادفر ، مدتهاست که ندیدمش ، عجیب سرزندگی داشت و شعر هم میگفت و من چه دیر دانستم و حمیرا ، زمانی گاه به سراغم می آمد و به بهانه مشکلی، با هم از همه چیز می گفتیم و نیما ، آخرین بار سال 1990 دیدمش و چه شبی بود آن شب و چه لذتی داشت دیدار دوستان قدیمی . ستاره را اتفاقی در اورکات دیدمش و فهمیدم که او هم از ایران بیرون زده و حسین تنها ترین کیشوت که حرفهایم را بهتر از بسیاری میفهمید و نوید ،آن صبحی که قرار بود برود استرالیا و زودتر رسیده بودم فرودگاه و خداحافظی و امروز که به گلدان نگاه میکنم .
هنوز کاعذهای رهنوردان را دارم ، شاید روزی وقتش برسد که دورشان بریزم ، شاید ...
آمدنم به آمریکا دو سال و یک ماه و چهارروزه شده و من انقدر درگیر شده ام که گاه خودم را هم از یاد میبرم ، گرچه این قرارم نیست ولی زمان خواهد برد تا بتوانم. و راستش آسان نیست با شرایط جدید کنار آمدن و پیدا کردن خود ، دشوار است و مسئولیتهای جدید زندگی و البته دوست داشتن و احساس تعلق و البته همراه با کمی احساس گنگی . به اعتقاد جامعه شناسان و مردمشناسان ما تازه به جمع مردان و زنان پیوسته ایم .
و یک حس عجیب نسبت به خانواده ، دلم برایشان تنگ شده و داستان این دلتنگی همیشگی است ، همیشگی . و خواهرم ، مدتهاست که میخواهم برایش بنویسم و خواهم نوشت ، همانطور که برای طاها نوشتم و باز هم مینویسم و می گویم .
و همراهم در این روزها و سالها و مخصوصا در این روزها که گاه بسیار پرالتهاب میگذرد و همراهی با او لذت بخشش میکند را را و این خاصیت عشق است
و این درخت که راحت میتوان زیرش نشست و گفت که دلم برای همه تنگ شده و برای همه چیز و نه آنکه امروز ، تلخ است ، نه ، به دلیل آنمه دیروز هم بسیار شیرین بود و من دلم برای همه تنگ شده ، چه انان که یاد کردم و چه بیشتری که ماندند و داستان این دلتنگی همیشگیست و شاید
...

۱ نظر:

گیس طلا گفت...

من به شما زیاد فکر می کنم و گمان میکنم که با احساس حسادت همراه است...من هنوز دانشجوی دکتری هستم وشمادرست را تمام کرده ای ..من در دانشگاههای ایران درس می دهم و شمادر امریکا و حسرت برانگیز تر از همه رسیدن به شادی و ارامشی است که در تصویرتان می بینیم
تنها شادی که برای من باقی است این است که اگر من نتوانستم دیگری اما توان ازاد شدن را داشته
همین