دلم امروز هوای ایران و خاطراتم را کرده است ، زیر درخت به بهانه خاطرات یک گلدان یا یکماهگی مریلا یا تنهایی دونده یک دو استقامت یا دلتنگیهای کودکی یا نگرانی همراهی و یا فقط به بهانه نشستن زیر درخت :
سالها پیش ، فکر کنم اردیبهشت 61 به بهانه مناسبتی ( زندگی من پر از این بهانه هاست ) گلدانی هدیه گرفتم . این گلدان بود ، گاه در اتاق من ، گاه در اتاقهای دیگر و همراه با گلی یا گیاهی سبز و همیشه شاید به شوخی سراغ آنرا از مادر می گرفتم که گلدان من کجاست ؟ مواظبش باشید . میدانید که مال من است ؟ .... این گلدان بود ، آنروز که قرار شد خانه پدری را ترک کنم ، مادرم در کنار دیگر وسایلم گذاشتش و گفت گلدانت ، یادت نرود . گلدان باز همراهم شد ، در خانه جدید و زندگی جدید . این گلدان هنوز هم هست و معمولا گیاهی سبز در آن شاید آرام نشسته است . دوشب پیش ، آنکه گلدان را هدیه داده بود تماس گرفت و هنوز پس از سالها نیامده گفت که درلوس آنجلس هست و دارد برمیگردد ایران و تازه امروز رد مرا پیدا کرده و بیا فرودگاه ببینمت . واقعا نمیدانم نمیتوانستم بروم فرودگاه ویا نخواستم که بروم ولی اینهم بهانه بود تا من مرور کنم سالهای گذشته را ، انوقتها که در حیاط قدم میزدم در میان آنهمه ازدحام . زیر ورقه ها ، طولانی تر از اصل امتحان می نوشتم ، گاه چندین صفحه و معمولا شبها بود و همراه با نوار گوگوش که بهداد با خجالت و تردید به من داده بود و نمیداند که سالهاست گوش میکنم و با من هست . صدای گوگوش و یاد بهداد و جویندگانش و آن صبحی که قرار بود برای اولین بار مطالب ان بر دیوار نصب شود و همراهی پدر با بهداد و شعرهایی که برایم از شاعران نو می آورد و نمیدانست که من بعضی ها را نمی فهمم و از او یاد میگیرم . از فیلم هایی که میگفت و فیلمهایی که بعدها با هم دیدیم و سینما پارادیزو و شبهای جمعه با بلیطهایی که او برایم میگرفت ، و روزبه ، آن شبی که میرفت و همه با هم به بدرقه رفتیم و آن آخرین دیدارها که حدس میزدم ، آخرین باشد و آخرین حرفها و تلفنی که فردای رفتنم از ایران بود ، حدود ۷ صبح بود که زنگ زد و اولین کسی بود که تبریک می گفت و ستاره ، آخرین بار چند ماه پبش در نمایشگاه کانن دیدمش و همان دیدار کوتاه چه لذتی داشت برای من و مطمئنم که او اینرا نمیداند . هنوز ۲ کارتی که به بهانه ای برایم مفصل نوشته دارم و شادفر ، مدتهاست که ندیدمش ، عجیب سرزندگی داشت و شعر هم میگفت و من چه دیر دانستم و حمیرا ، زمانی گاه به سراغم می آمد و به بهانه مشکلی، با هم از همه چیز می گفتیم و نیما ، آخرین بار سال 1990 دیدمش و چه شبی بود آن شب و چه لذتی داشت دیدار دوستان قدیمی . ستاره را اتفاقی در اورکات دیدمش و فهمیدم که او هم از ایران بیرون زده و حسین تنها ترین کیشوت که حرفهایم را بهتر از بسیاری میفهمید و نوید ،آن صبحی که قرار بود برود استرالیا و زودتر رسیده بودم فرودگاه و خداحافظی و امروز که به گلدان نگاه میکنم .
هنوز کاعذهای رهنوردان را دارم ، شاید روزی وقتش برسد که دورشان بریزم ، شاید ...
آمدنم به آمریکا دو سال و یک ماه و چهارروزه شده و من انقدر درگیر شده ام که گاه خودم را هم از یاد میبرم ، گرچه این قرارم نیست ولی زمان خواهد برد تا بتوانم. و راستش آسان نیست با شرایط جدید کنار آمدن و پیدا کردن خود ، دشوار است و مسئولیتهای جدید زندگی و البته دوست داشتن و احساس تعلق و البته همراه با کمی احساس گنگی . به اعتقاد جامعه شناسان و مردمشناسان ما تازه به جمع مردان و زنان پیوسته ایم .
و یک حس عجیب نسبت به خانواده ، دلم برایشان تنگ شده و داستان این دلتنگی همیشگی است ، همیشگی . و خواهرم ، مدتهاست که میخواهم برایش بنویسم و خواهم نوشت ، همانطور که برای طاها نوشتم و باز هم مینویسم و می گویم .
و همراهم در این روزها و سالها و مخصوصا در این روزها که گاه بسیار پرالتهاب میگذرد و همراهی با او لذت بخشش میکند را را و این خاصیت عشق است
و این درخت که راحت میتوان زیرش نشست و گفت که دلم برای همه تنگ شده و برای همه چیز و نه آنکه امروز ، تلخ است ، نه ، به دلیل آنمه دیروز هم بسیار شیرین بود و من دلم برای همه تنگ شده ، چه انان که یاد کردم و چه بیشتری که ماندند و داستان این دلتنگی همیشگیست و شاید ...
سالها پیش ، فکر کنم اردیبهشت 61 به بهانه مناسبتی ( زندگی من پر از این بهانه هاست ) گلدانی هدیه گرفتم . این گلدان بود ، گاه در اتاق من ، گاه در اتاقهای دیگر و همراه با گلی یا گیاهی سبز و همیشه شاید به شوخی سراغ آنرا از مادر می گرفتم که گلدان من کجاست ؟ مواظبش باشید . میدانید که مال من است ؟ .... این گلدان بود ، آنروز که قرار شد خانه پدری را ترک کنم ، مادرم در کنار دیگر وسایلم گذاشتش و گفت گلدانت ، یادت نرود . گلدان باز همراهم شد ، در خانه جدید و زندگی جدید . این گلدان هنوز هم هست و معمولا گیاهی سبز در آن شاید آرام نشسته است . دوشب پیش ، آنکه گلدان را هدیه داده بود تماس گرفت و هنوز پس از سالها نیامده گفت که درلوس آنجلس هست و دارد برمیگردد ایران و تازه امروز رد مرا پیدا کرده و بیا فرودگاه ببینمت . واقعا نمیدانم نمیتوانستم بروم فرودگاه ویا نخواستم که بروم ولی اینهم بهانه بود تا من مرور کنم سالهای گذشته را ، انوقتها که در حیاط قدم میزدم در میان آنهمه ازدحام . زیر ورقه ها ، طولانی تر از اصل امتحان می نوشتم ، گاه چندین صفحه و معمولا شبها بود و همراه با نوار گوگوش که بهداد با خجالت و تردید به من داده بود و نمیداند که سالهاست گوش میکنم و با من هست . صدای گوگوش و یاد بهداد و جویندگانش و آن صبحی که قرار بود برای اولین بار مطالب ان بر دیوار نصب شود و همراهی پدر با بهداد و شعرهایی که برایم از شاعران نو می آورد و نمیدانست که من بعضی ها را نمی فهمم و از او یاد میگیرم . از فیلم هایی که میگفت و فیلمهایی که بعدها با هم دیدیم و سینما پارادیزو و شبهای جمعه با بلیطهایی که او برایم میگرفت ، و روزبه ، آن شبی که میرفت و همه با هم به بدرقه رفتیم و آن آخرین دیدارها که حدس میزدم ، آخرین باشد و آخرین حرفها و تلفنی که فردای رفتنم از ایران بود ، حدود ۷ صبح بود که زنگ زد و اولین کسی بود که تبریک می گفت و ستاره ، آخرین بار چند ماه پبش در نمایشگاه کانن دیدمش و همان دیدار کوتاه چه لذتی داشت برای من و مطمئنم که او اینرا نمیداند . هنوز ۲ کارتی که به بهانه ای برایم مفصل نوشته دارم و شادفر ، مدتهاست که ندیدمش ، عجیب سرزندگی داشت و شعر هم میگفت و من چه دیر دانستم و حمیرا ، زمانی گاه به سراغم می آمد و به بهانه مشکلی، با هم از همه چیز می گفتیم و نیما ، آخرین بار سال 1990 دیدمش و چه شبی بود آن شب و چه لذتی داشت دیدار دوستان قدیمی . ستاره را اتفاقی در اورکات دیدمش و فهمیدم که او هم از ایران بیرون زده و حسین تنها ترین کیشوت که حرفهایم را بهتر از بسیاری میفهمید و نوید ،آن صبحی که قرار بود برود استرالیا و زودتر رسیده بودم فرودگاه و خداحافظی و امروز که به گلدان نگاه میکنم .
هنوز کاعذهای رهنوردان را دارم ، شاید روزی وقتش برسد که دورشان بریزم ، شاید ...
آمدنم به آمریکا دو سال و یک ماه و چهارروزه شده و من انقدر درگیر شده ام که گاه خودم را هم از یاد میبرم ، گرچه این قرارم نیست ولی زمان خواهد برد تا بتوانم. و راستش آسان نیست با شرایط جدید کنار آمدن و پیدا کردن خود ، دشوار است و مسئولیتهای جدید زندگی و البته دوست داشتن و احساس تعلق و البته همراه با کمی احساس گنگی . به اعتقاد جامعه شناسان و مردمشناسان ما تازه به جمع مردان و زنان پیوسته ایم .
و یک حس عجیب نسبت به خانواده ، دلم برایشان تنگ شده و داستان این دلتنگی همیشگی است ، همیشگی . و خواهرم ، مدتهاست که میخواهم برایش بنویسم و خواهم نوشت ، همانطور که برای طاها نوشتم و باز هم مینویسم و می گویم .
و همراهم در این روزها و سالها و مخصوصا در این روزها که گاه بسیار پرالتهاب میگذرد و همراهی با او لذت بخشش میکند را را و این خاصیت عشق است
و این درخت که راحت میتوان زیرش نشست و گفت که دلم برای همه تنگ شده و برای همه چیز و نه آنکه امروز ، تلخ است ، نه ، به دلیل آنمه دیروز هم بسیار شیرین بود و من دلم برای همه تنگ شده ، چه انان که یاد کردم و چه بیشتری که ماندند و داستان این دلتنگی همیشگیست و شاید ...
۱ نظر:
من به شما زیاد فکر می کنم و گمان میکنم که با احساس حسادت همراه است...من هنوز دانشجوی دکتری هستم وشمادرست را تمام کرده ای ..من در دانشگاههای ایران درس می دهم و شمادر امریکا و حسرت برانگیز تر از همه رسیدن به شادی و ارامشی است که در تصویرتان می بینیم
تنها شادی که برای من باقی است این است که اگر من نتوانستم دیگری اما توان ازاد شدن را داشته
همین
ارسال یک نظر