می خواهم بنویسم. دلم برای نوشتن تنگ شده . می نویسم و پاک می کنم. هزاران بار. ولی نمی توانم. انگار امتحاناتم تمومی ندارند. دلم برای دل سیر کتاب خواندن٬ وبگردی با خیال راحت و خیلی کارهای دیگر تنگ شده. آدمک طراحیم روزها مرا نگاه می کند و منتظرم است. خریدمش تا فیگورهای مختلف ذهنم را بیرون بکشم و بچسبانمشان به دیوار. آدمک چوبی ام با دست و پاهای لغزان و صورت بدون اجزایش نگاهم می کند. سایه اش با سایه گیلاسهای روی میز روی دیوار می افتد و از دیوار بالا می رود . روی مبل دراز کشیده ام و سایه های آدمکم را نگاه می کنم . افکارم کم کم غلیظ تر می شوند و شکل آدمکم می شوند. کاش یک مداد داشتم. یک کاغذ. کاش می توانستم ساعتها نقاشی کنم. بدون فکر. می خواهم بروم سراغ وسایل نقاشیم . بدنم بی رمق است. روی مبل خوابم میبرد ...
صبح با تلفن فرشاد از خواب بیدار می شوم. به من سفارش می کند. می گوید اگر اتفاقی افتاد که نتوانستم ديگر ببينمت... دیگر صدایش را نمی شنوم. آدمکم جلوی چشمم می آید که چیزی روی دوشش است. چیزی مثل اسلحه. کاش تمام حرفها را می کشیدم. کاش همه اش را از ذهنم بیرون می کردم. مدتهاست اخبار نخوانده ام. نمی توانم. ذهنم پر شده. کم کم دارم درسهایم را بالا می آورم. اخبار را. نگرانی ها را . احساس می کنم از همه چیز پرم. باید همه را بالا بیاورم. نمی توانم. حتی نمی توانم بنویسم. اگر فقط می توانستم همه افکارم را بـِکِشم ٬ همه آدمها را. مثل آدمک چوبی طراحی ام. بدون صورت. بدون فکر. با دست و پاهای لغزان.
پ.ن :خانم «او» می گوید تلخ می نویسی. میگویم نوشتنم این است. می گوید من که می بینمت٬ اینگونه نیستی. خانم «او» از بس که مهربان است. ولی فعلن فقط می نویسم که افکارم را بریزم بیرون. افکارم را که غالب آدمکم گرفته ام. تا روزی نقاشیشان کنم و بچسبانمشان روی دیوار .
صبح با تلفن فرشاد از خواب بیدار می شوم. به من سفارش می کند. می گوید اگر اتفاقی افتاد که نتوانستم ديگر ببينمت... دیگر صدایش را نمی شنوم. آدمکم جلوی چشمم می آید که چیزی روی دوشش است. چیزی مثل اسلحه. کاش تمام حرفها را می کشیدم. کاش همه اش را از ذهنم بیرون می کردم. مدتهاست اخبار نخوانده ام. نمی توانم. ذهنم پر شده. کم کم دارم درسهایم را بالا می آورم. اخبار را. نگرانی ها را . احساس می کنم از همه چیز پرم. باید همه را بالا بیاورم. نمی توانم. حتی نمی توانم بنویسم. اگر فقط می توانستم همه افکارم را بـِکِشم ٬ همه آدمها را. مثل آدمک چوبی طراحی ام. بدون صورت. بدون فکر. با دست و پاهای لغزان.
پ.ن :خانم «او» می گوید تلخ می نویسی. میگویم نوشتنم این است. می گوید من که می بینمت٬ اینگونه نیستی. خانم «او» از بس که مهربان است. ولی فعلن فقط می نویسم که افکارم را بریزم بیرون. افکارم را که غالب آدمکم گرفته ام. تا روزی نقاشیشان کنم و بچسبانمشان روی دیوار .
پ.ن کاملن بی ریط : شما شباهتی بین بابل و كراش و نمی بینید؟
( و به دلیل همین پی نوشت از اینکه اسکار نگرفت خوشحالم!)
۵ نظر:
aval hastam
salam
in postet boye na omidi mideh, man az to energy migiram , in dafe ke omadi koli eshgh ba khodet biyar , omid va labkhand
ok?
doust dare to az Dortmund
Armin
doste nazanin salam
man ham jensiyat-e-gomshodeh hastam va in esme blog man boodeh va hast be modate 4 salo khordeyi mikhastam bedonid ke karetoon aslan jaleb naboodeh ke esme blogetoono eynan az blog man bardashtid . in kar az nazare ghavanin blog nevisi ham mayeh sharmsariyeh.http://jensiyat-e-gomshodeh.blogsky.com
salam
سلام
خسته نباشید
داشتم تو اورکات می چرخیدم تصادفاً به سفحه شما برخورد کردم و رفتم تو بلاگتون، قبلاً هم اومده بودم، اون موقعی که داشتید میرفتید سفر یه ماهه ولی این دفعه فرق داشت چون یه نفس نشستم کل بلاگ شما رو خوندم یه نفس. واقعاً خسته نباشید امیدوارم که روزی برسه که تو بلاگتون خبرهای خیلی خوب مثل آزادی و برابری زنان از حبس در جسمشون، رو بخونیم. خسته نباشید
saalm khanoome maryam.man ham maryamam.hoghoogh ham mikhunam.sakene iran.kashe beshe mailetuno dashte basham ta soal haii ke daram ro azatun beporsam.
ارسال یک نظر